عكس نيمه

مهدي اله ياري
mehdi1874@yahoo.com

با سيلي محمد دختر چسبيد به سينة ديوار، من و سعيد ماتمان برده بود محمد در حالي كه زير لب فحش مي‌داد رفت به طرف دختر، من و سعيد دويديم به طرف محمد ومحكم گرفتيمش، هيكلي بود لامذهب، نمي‌شد ثابت نگهش داشت.
دخترروي زمين وارفته بود و بهت زده به ما نگاه مي‌كرد شايد خودش هم نمي‌توانست باور كند كه چنين سيلي محكمي خورده، با پشت دست باريكه خوني را كه از دماغش جاري بود پاك كرد. قرمزي خون پخش شد روي صورتش وبا سرخي جاي دست محمد يكي شد، هنوز نمي‌توانست روي پا بايستد. جاي انگشتهاي محمد يك طرف صورتش مانده بود.سعيدمحمدراكه كمي آرامتر شده بود برد عقب وروي مبل كنارشومينه نشاند.
بسته دستمال را از روي پيشخوان برداشتم و به طرف دختر بردم، با پشت دست بسته دستمال را زد و پرت كرد وسط اتاق، راحت مي‌شد فهميد كه به زحمت ايستاده . گفت :"دستمال نمي‌خواهم به جايش پولم را بدهيد" محمد كه حالا كمي آرام شده بود با شنيدن اين حرف به طرف دختر حمله كرد، سعيد كمر محمد را گرفته بود و با تمام زورش به عقب مي كشيد دختر خواست سرمحمد فرياد بزند ولي افتاد توي بغل من، يك دستم را انداختم دور كمرش و دست ديگرم راگرفتم زيرسرش،دستم گرم شد! آرام گذاشتمش روي زمين ‌دستم را كه برداشتم خوني بود، بهت ز ده گفتم:" محمد خون!!"
محمد نگاهي به دست من كه سرخ شده‌بود انداخت،سعيد دويد و يك روزنامه آورد و آنرا چند تا كرد و بعد گذاشت زير سر دخترو گفت: «فرش خوني مي‌شود، مي‌فهمند» گفتم: «بي‌انصاف لااقل دستمال بياورخون سرش رابند بياوريم ،فرش به درك!
سعيد رفت به طرف بسته دستمال، محمد از جايش تكان نمي‌خورد ، خيره شده بود به دختر ،آرام گفتم :"محكم زدي محمد!!! " درحالي كه بادست به دختراشاره مي كردگفت :"مگرنديدي مي خواست هواربكشد"
سعيد چند دستمال گرفت زير سر دختر و گفت :
"محمد راست مي‌گويد اگر هوار مي‌كشيد و همسايه‌ها مي‌فهميدند همه چيزخراب
مي‌شد"و بعد آرامتر ادامه داد : "خونش بند آمده طوري نيست " گفتم :"اگر زخمش كاري باشد؟اگر بميرد؟.محمد به تندي دستي به موهايش كشيد و با كلافكي .
گفت : "هرچه فاحشه كمتر ، دنيا پاكتر !! " گفتم:" گور باباي پاكي دنيا ، بگوبا جنازه‌اش چكاركنيم "محمد از روي مبل بلند شد وبه طرف پنجره رفت .سعيدآرام گفت : " حالا كه طوري نشده، آرام باش " گفتم : "ازكجا مي‌داني كه نمي‌ميرد؟ آمديم و مرد ؟ آنوقت چه؟"
گفت:"اگر مرد جنازه‌اش مال من"ديگر حرفي نزدم.
ابراهيم كه از اتاق آمد بيرون اصلاً ما را نديد، تلو‌تلو خوران رفت توي مستراح وصداي عق زدنش تمام خانه را برداشت سعيد بلند شد و رفت به طرف مستراح، محمد هم كه حالا سيگار روشني به لب داشت نگاهش به در مستراح بود
گفتم : "محمد به دلم افتاده اين يكي روي دستان مي‌ماند" گفت : "ابراهيم زيادخورده حالش خوب نيست"
ا براهيم كه از مستراح آمد بيرون سعيد با يك ليوان آب ليمو منتظرش بود.ليوان را گذاشت روي لب ابراهيم و با يك دست محكم نگهش داشت و گفت : "بخور ابراهيم " خورد وهمان جا كنار ديوار مستراح نشست. دختر را بغل كردم و به طرف كاناپه بردم، سعيد با خنده داد زد:
" هو، هنوز دو ساعت نشده از بغلش بيرون امدي! باز فيلت ياد هندوستان كرد " جوابش را ندادم محمديك روزنامه پهن كرد روي كاناپه رنگش مثل گچ ديوار بود، سعيد گفت : " اگر حالش خيلي خراب شدبايد يك‌جوري از خانه ببريمش بيرون " به محمد گفتم:" ببريمش بيمارستان " با تعجب نگاهي به من
انداخت و گفت:"وقتي سالم بود اگر با هم مي‌گرفتنمان سنگسارمان مي‌كردند
حالا كه دارد مي‌ميرد گفتم : " اگر كاري نكنيم كه از دست مي‌رود طفلك "هيچ كس جوابي نداد محمد دستي را كه با آن سيلي زده‌بود تا جلوي صورتش بالا آورد و بعد پك محكمي به سيگار زدسعيد هم به روزنامة خوني كف اتاق خيره شده ‌بود، مدتي گذشت همه ساكت بوديم كه صداي عق ‌زدن ابراهيم ما را به خودمان آورد داشت همانجا كنار ديوار مستراح بالا مي‌آورد.
رنگش پريده بود.سعيد رفت و دو ليوان آب آورد يكي را داد به محمد كه براي من بياورد گفت : " بپاش به صورتش شايد به هوش بيايد" دستم را با آب ليوان خيس كردم و كشيدم به صورت دختر، پلكهايش تكاني خورد و چشمهاي مشكيش از پس آن پيدا شد خواست بلند شود اما نتوانست، صبح كه بيدار شدم ديدم كه كنار در چمباته زده ونشسته، تا مرا ديد عكسي را كه دستش بود انداخت توي كيفش، اصلاً نفهميدم كه كي لباس پوشيد. وقتي كه گردن بلند و سفيدي سينه‌اش را كه از يقه پيراهنش پيدا بود نگاه كردم فهميدم كه تنهاخاطره‌ام از سپري كردن يك شب با اين جسم نحيف، نفس نفس زدنهاي منقطع و جيغهاي كوتاه است وبس.
اينبار دستش را ستون كرد و روي كاناپه نشست، خيالم راحت شد.رو به دختر گفتم : "چه خوب شده كه به هوش آمدي" حتي نگاهم هم نكرد. محمد در جوابم گفت : " معلوم بود چيزيش نيست، الكي خودش رالوس كرده‌بود "دختردست برد به كيفش كه روي ميزبود وبلند شد خواست حرفي بزند كه صدايش درفرياد سعيدگم شد "بچه‌ها گردنبند ابراهيم گردنش نيست " به سعيد نگاه كردم، ابراهيم را تكيه داده ‌بود به ديوار وبه صورتش آب مي‌زد.
محمد به دختر خيره شده‌بود، سعيد بلند شد و به طرف ما آمد با دست جيبهاي دختر را كه از تعجب يا ترس ماتش برده بود گشت، چيزي پيدا نكرد، بعد دختر را نشاند روي كاناپه و سعي كرد دستش راتوي يقه دختر بكند گفتم : "سعيد چكار مي‌كني؟" گفت :"دارم دنبال گردنبند ابراهيم مي‌گردم " گفتم:"آنجا!!" گفت :" از اين جور آدمها هر كاري بر مي‌آيد تازه معلوم است همچين چيزي راتوي جيبش نمي‌گذارد!!".
محمد كه تا حالا مثل جن‌زده‌ها به ما نگاه مي‌كرد كيف دختر را از دستش قاپيد وبعد لوازمش را روي ميزخالي كرد، دختر با اينكه كمي گيج بود آرام و بي‌صدا نشسته بود روي كاناپه، معلوم بود كه به اين جوروارسي‌ها عادت دارد كيفش پر از لوازم آرايش بود و چند تكه كاغذ.
سعيد در حالي كه يكي از مداد‌هاي چشمي را كه از روي ميز برداشته بود روي دستش مي‌كشيدگفت:" از همين چيزها به خودشان مي‌مالند كه قيافه‌شان بيرون و توي خانه اين همه با هم توفيرمي‌كند!!"نگاهش كردم با غيض نگاهش رادزديد و با لجبازي خاصي ادامه داد:"راست مي‌گويم ديگر، فكر كرديم سفيد است ،سياه بود، فكركرديم قد بلند است ديديم كه يك وجب ونصفي پاشنه دارد، فكر كرديم كه صورتش صاف است ديديم كه خيال مي‌كرديم، صافكاري كرده بود بااينهابي‌انصاف!!". دختر كز كرده بود روي كاناپه، ناي چنداني نداشت و كاملاً بي د‌فاع به نظر مي‌رسيد فقط زل ‌زده بود به سعيد كه هر چه توي كيف پيدا مي‌كرد مي‌انداخت روي ميز،ميز پر ازمداد و رژ و جوراب زنانه و كاغذهاي نيمه شد، و يك عكس پاره كه آخرين چيز داخل كيف بود.
دختر بغض كرده بود، قطره اشكي كه از گوشه چشمش بيرون جست با برخورد به خط سياه چشمش ،سياه شد وبعدچكيد روي شلوراش ،ترسيده بود بدبخت، وقتي گفت : " ترا به خدا بگذاريد بروم "صدايش مي‌لرزيد. سعيد بي تفاوت و بدون اينكه حتي به دختر نگاه كند گفت : "اول گردنبند ابراهيم را پس بده بعد " دختر بهت‌زده به سعيد نگاه كردوگفت:"من برش نداشتم ، من كه دزد نيستم" بغضش تركيد ،صورتش راميان دستهايش گرفت محمد گفت: "دورغ مي‌گويي " شانه‌هاي دختر بنا كرد به لرزيدن سعيد با بي‌حوصلگي گفت : "بجاي گريه كردن گردنبند را پس بده " هق‌هق دختر بلندتر شد، محمد يقه دختر را گرفت وبلندش كرد سعيد محمد را گرفت و من دختر را ، از هم جدايشان كرديم وقتي سعيد محمد را به اتاق ديگر برد دوباره دختر را نشاندم روي كاناپه، دستش را به صورتش گرفت و نشست تمام زورش را مي زد تا جلوي اشكهايش را بگيرد گفتم :" ببين اگر گردنبند پيش توست بده به من، من مي‌گويم كه پيش من بوده و
توبرنداشته‌اي " گفت : " پيش من نيست" گفتم: "محمد عصبي است مي‌زند ناكارت مي‌كندها " گفت : "به خدا پيش من نيست به پير پيش من نيست آخر چطوري بفهمانم به شما؟" بعد خم شد و بنا كرد به جمع كردن وسايلش،به عكس كه رسيد باز هم اشك چشمايش سرازير شد همين موقع محمد ازاتاق آمد بيرون سعيد هم به دنبالش محمد گفت:"گردنبند راپس داد؟"گفتم :"نه، او برنداشته انگارر "سعيد داشت كفشهاي دختر راوارسي مي‌كرد، محمد گفت : " كيفش را بده، دادم، بعد رو به دختر كرد و گفت : " لباسهايت را يكي‌ يكي دربياور و بيانداز طرف ما " گفتم : "محمد!!"گفت :"ساكت اگر واقعابرنداشته اينطوري معلوم مي‌شود، اگرپيشش نبود مي‌گذاريم برود، پولش را هم خودم مي‌دهم به خدا".
مصمم گفت:" باشد" و بنا كرد به باز كردن دكمه‌هايش، ابراهيم همين موقع ازاتاق آمد بيرون وگفت:"بازي مي‌كنيد؟من هم بازي!"محمد گفت:" نه بازي نمي‌كنيم" سعيد گفت:" داريم دنبال گردنبند تو مي‌گرديم "ابراهيم در حالي دست به گردنش مي‌كشيد گفت : "گردنبندمن"چشمهايش گشاده شد، زل زد به دختر، ناگهان چاقو كشيد و در حالي كه به طرف دختر مي‌آمد گفت:" شايد قورتش داده شكمش را پاره كنيم معلوم مي شود" محمد ساكت بود سعيد پريد به طرف ابراهيم و دستش را گرفت دختر ماتش برده بود. مانتو و كيفش را دادم دستش و گفتم : " برو پشت سرت را هم نگاه نكن گردنبند هم مال خودت كه اگرابراهيم دستش به تو برسد شكمت را سفره مي‌كند".
از در فرستادمش بيرون ،ديدم كه داشت توي كوچه مي‌دويد. سعيد و ابراهيم آرام شده ‌بودند محمد لبخندزنان پرسيد "رفت؟"گفتم:" بله "ابراهيم دست توي جيبش و گردنبندرابيرون آورد و دوردست چرخاندو گفت :" چقدري گيرمان آمد؟"مبل را كنار زدم و اسكناسها را نشان دادم و گفتم:"زياد نيست "گفت :" با آن قيافه‌اش بيشتر از اين هم نبايدداشته باشد" ابراهيم گفت :" كاش خوشگلتر بود"سعيد به طرف پولهاامد.عكس نيمه ي زني روي ميزبود خيره شده ‌بودم به آن كه سعيد آمد وعكس را برداشت و بدون اينكه حتي نگاهش كند ، مچاله كرد و انداخت وسط سطل ‌آشغال ، محمد سويچ را از توي جيبش در آورده وگفت :"برويم دنبال بعدي" همه گفتند:" برويم" من هم گفتم:" برويم!!!".
.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30952< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي